نم نم بارون پشت شیشه هاست
لحظه شبنم وبرگ گل یــــــاس
لحظه رهایــــــــــــی پرنده هاست
توخود عشقی که همراه منــی
تو سکوت مــــن وفریاد منــــــــــی
تو خودعشقی که شوق موندنی
غم تلخ ونگ شعرای منـــــــــــــی
وقتی دنیا درد بی حرفـــــی داره
تویی که فریــــــــاد دردای منـــــی
" السی " دختر بچه هشت ساله ای بود که با پدر و مادرش در خانه ای نزدیک ساحل
دریا زندگی می کرد و به همین خاطر روزی سه ، چهار ساعت داخل آب یا توی ساحل بود .
در یکی از روزها " السی " از زبان پیرمردی که کنار ساحل بستنی می فروخت ،
داستانی در مورد پری دریایی شنید .
از آن روز به بعد دخترک هشت ساله تمام هوش و حواسش پی آن بود
که چگونه می تواند تبدیل به یک پری دریایی شود .
او ابتدا این سؤال را از پدرش پرسید ، اما پدر " السی " که تمامم فکرش این بود
که روزها تعداد بیشتری پیراشکی در کنار ساحل بفروشد ،
با بی حوصلگی به او جواب سربالا داد . پس از آن دخترک از مادرش ،
همسایه ها و خلاصه از هر کسی که می شناخت این سؤال را پرسید
اما جواب را پیدا نکرد تا اینکه یک روز حوالی ظهر که طبق معمول هر روز به دستور پدرش ،
باید پیراشکی های داغی را که مادر در خانه درست می کرد به دست او می رساند ،
حدود ۲۰ پیراشکی توی سینی گذاشت و کنار ساحل به سوی دکه ی پدرش راه افتاد
که ناگهان چشمش به مردی افتاد که کنار آب نشسته بود
" السی " که خبر نداشت آن مرد یک دله دزد است ،
به سویش رفت و از او پرسید : "چگونه می توان پری دریایی شد ؟ "
مرد دزد وقتی چشمش به پیراشکی ها افتاد ، فکری به سرش زد و
نقطه ای را در فاصله صد متری - داخل دریا - به " السی " نشان داد
و گفت : " تو باید تا آنجا شناکنان بروی و از کف دریا که عمقش فقط یک متر است ،
پنج تا صدف برداری و بیاوری اینجا تا من راز پری دریایی شدن را به تو بگویم . "
دختر بینوا با خوشحالی سینی پیراشکی ها را به دست مرد دزد سپرد و
به آب زد و صد متر را شنا کرد و هر طوری بود از کف دریا پنج صدف پیدا کرد
و راه رفته را برگشت اما وقتی مرد را ندید تازه فهمید کلک خورده است !
لذا در حالی که گریه می کرد نگاهی به صدفها انداخت که ناگهان دید داخل یکی از صدفها ،
مرواردیدی درشت و درخشان وجود دارد !
" السی " معطل نکرد و با سرعت به طرف دکه ی پدرش دوید ...
آری ، دخترک شاید نمی دانست چگونه می توان پری دریایی شد ،
اما خوب می دانست که قیمت آن مروارید برابر است با
قیمت تمام مغازه هایی که در ساحل دریا قرار دارد !
دخترک با دقت تمام داشت بزرگترین قلب ممکن را با یک چوب روی ماسه ها ترسیم می کرد.
شاید فکر می کرد که هر چه این قلب را بزرگتر درست کند، یعنی اینکه بیشتر دوستش دارد!
بعد از اینکه قلب ماسه ای اش کامل شد سعی کرد با دستهایش گوشه هایش را صیقل بدهد
تا صاف صاف بشود، شاید می خواست موقعی که دریا آن را با خودش می برد،
این قلب ماسه ای جایی گیر نکند!
از زاویه های مختلف به آن نگاه کرد، شاید می خواست این طوری آن را خوب خوب بشناسد
و مطمئن بشود، همان چیزی شده که دلش می خواست!
به قلب ماسه ای اش لبخندی زد و از روی شیطنت هم یک چشمک به قلب ماسه ای هدیه داد.
دلش نیامد که یک تیر ماسه ای را به یک قلب ماسه ای شلیک کند!
برای همین هم خیلی آرام چوبی را که در دستش بود مثل یک پیکان گذاشت روی قلب ماسه ای.
حالا دیگر کامل شده بود و فقط نیاز به مراقبت داشت.
نشست پیش قلب ماسه ای و با دستش آن را نوازش کرد و در سکوت به قلب ماسه ای قول داد
که همیشه مواظبش است.
برای اینکه باد قلبش را ندزدد با دستهایش یک دیوار شنی دور قلبش درست کرد.
دلش می خواست پیش قلب ماسه ای اش بماندولی وقت رفتن بود، نگاهی به قلب ماسه ای کرد و رفت.
چند قدمی دور نشده بود که دوباره برگشت و به قلب ماسه ای قول داد که زود برمی گردد
و بقیه راه را دوید. فردا صبح دخترک در راه برای قلب ماسه ای گلی چید و رفت به دیدنش.
وقتی به قلب ماسه ای رسید، آرام همانجا نشست و گل ها را پرپر کرد و بر روی قلب ماسه ای ریخت.
قلب ماسه ای با عبور چرخ یک ماشین شکسته شده بود.
در زبان عربی میگویند کلمه " عشق " در اصل از ماده " عشقه " است ،
و " عشقه " نام گیاهی است که در فارسی به آن " پیچک " میگویند
که به هر چیز برسد دور آن میپیچد ، مثلا وقتی به یک گیاه دیگر میرسد
دور آن چنان میپیچد که آن را تقریبا محدود و محصور میکند و در اختیار خودش قرار میدهد.
یک چنین حالتی در انسان پیدا میشود
و اثرش این است که بر خلاف محبت عادی انسان را از حال عادی خارج میکند،
خواب و خوراک را از او میگیرد، توجه را منحصر به همان معشوق میکند،
یعنی یک نوع توحد و تأحد و یگانگی در او به وجود میآورد،
یعنی او را از همه چیز میبرد و تنها به یک چیز متوجه میکند
به طوری که همه چیزش او میشود، یک چنین محبت شدیدی.
در حیوانات چنین حالتی مشاهده نشده است. در حیوانات ،
علائق حداکثر در حدود علائقی است که انسانها به فرزندانشان دارند.
یا همسرها نسبت به هم دارند. اگر غیرت دارند، اگر تعصب دارند،
هر چه که نسبت به اینها دارند، در حیوانات هم کم و بیش پیدا میشود.
ولی این حالت به این شکل ، مخصوص انسان است
یکم میخوام از یکی از بهترین تیم های روز دنیا و انگلستان براتون صحبت کنم
بله تیمی که از سال 1953با سرمایه گذاری یک شرکت معتبر در شهر بندری چلسی کار خود را رسمن اغاز و در اوایل کار خود ,با اسم
cfc
شناخته شده بود.باشگاه این تیم در کنار پل چلسی بنا شده است
این تیم در حدود 50 سال پیش تنها توانست اولین قهرمانی خودش را در لیگ انگلستان جشن بگیرد و دیگر نتوانست در حد یک تیم خوب ظاهر شود
اما سال 2002 یک فرد روسی با سرمایه گذاری هنگفت برای این باشگاه و خرید مربی و بازیکنانی همچون مورینیو ولمپارد_چک-کول_و... توانست این تیم
را به قهرمانی برساند از همین سال بود که تیم چلسی دوباره به اوج خود رسید و از محبوبیت بالایی بین فوتبال دوستان بهره مند شد
اما این پایان کار نبود و چلسی توانست نتنها قهرمان لیگ انگلستان شود بلکه با شکست یکی از غول های بزرگ فوتبال جهان بارسلونا به دیدار فینال جام باشگاه های اروپا در جلوی لیورپول برسد
که در اون بازی با اشتباه فاحش داوربازی را با یک گل واگذار کند
چلسی سال بعد هم با اقتدار قهرمان کشور انگلستان شد ولی اینبار در جام باشگاه های اروپا در مقابل بارسلونا شکست خورد و ناکام ماند
تا امسال2006 که در رتبه ی اول جدول قرار دارد و همچنین با شکست تیم یارسلونا و به زانو در اوردن تیم بزرگ ریکارد بازهم یکی از مدییان اروپا شد
چلسی در این فصل با از دست دادن دو تن از بهترین دروازه بان های خود در شرف خرید جان لویجی بوفون افتاده است
chelsea chelsea chelsea chelsea
سالها و ماهها و روزها و ساعتها و دقیقه ها و ثانیه ها و لحظه ها پی در پی می گذرند و تو را صدا میکنند.
می آیند و می روند تا تو را ببینند و نمی توانند.
دیروز و امروز و فردا به امید حضور تو رخ می نمایند اما...
اما دیروز فراموش می شود و امروز دیروز می شود و فردا امروز...
...ولی نمی دانند که در کجای این زمان و مکان خاکی به انتظار نشسته ای.
آری...
خود بیش از هر کسی منتظر آن لحظه رویایی هستی.
آن ساعتی که بیایی و مرهمی باشی بر دلهای شوریده و معشوقی باشی برای دلهای عاشق و منتقمی باشی برای مظلومان و دردمندان.
و آن لحظه، لحظه ایست که تمام ذرات این دنیای لایتناهی از ابد تا ازل در انتظارش بوده اند و هستند و خواهند بود و به عشق درک وجودت انتظارها کشیده اند و حسرت ها خورده اند.
...
و چه بگویم از پریشانی و درماندگی و بی لیاقتی خویش که دیدنت پیش کش، هنوز نه درست می شناسمت و نه درست درکت کرده ام و این از نابخردی و غفلت من است که خود به آن معترفم.
ولی در تحیرم که با این رو سیاهی چگونه عشق و محبتت را در دلم قرار داده ای.
آقای من...
به خداوندی خدا با تمام وجود دوستت دارم که این دوست داشتن میراثی است برای دوستداران اهلبیت.
آنانی که در کودکی با تربت جدّت حسین(علیه السلام) کام می گشایند و با نوای اذان و اقامه و ذکر شریف اشهد انّ لا الله الا الله و اشهد انّ محمّد رسول و الله و اشهد انّ علی ولی الله شنوا می شوند.
آنانی که مادرت را مادر خویش می دانند و به فاطمه مرضیه(سلام الله علیها) ارادت دارند.
ارباب من...
حال که خود می دانم نمی توانم شیعه واقعیت باشم، خوشحالم که لااقل دوستدار تو و دوستدار دوستدارانت هستم.
مولای من...
می دانم که از آمال و آرزوهای قلبی ام آگاهی، پس مجالی برای گفتن نیست...
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت.
با دستت پروانه ای رو می گیری میخوای ببینی زنده است یا نه دستت رو باز میکنی
اون زندست و تا میاد فرار کنه تو دباره دستت رو مشت میکنی ولی اینبار اون زیر انگشتت له میشه
عشق هم یه چیزیه مثل این