" السی " دختر بچه هشت ساله ای بود که با پدر و مادرش در خانه ای نزدیک ساحل
دریا زندگی می کرد و به همین خاطر روزی سه ، چهار ساعت داخل آب یا توی ساحل بود .
در یکی از روزها " السی " از زبان پیرمردی که کنار ساحل بستنی می فروخت ،
داستانی در مورد پری دریایی شنید .
از آن روز به بعد دخترک هشت ساله تمام هوش و حواسش پی آن بود
که چگونه می تواند تبدیل به یک پری دریایی شود .
او ابتدا این سؤال را از پدرش پرسید ، اما پدر " السی " که تمامم فکرش این بود
که روزها تعداد بیشتری پیراشکی در کنار ساحل بفروشد ،
با بی حوصلگی به او جواب سربالا داد . پس از آن دخترک از مادرش ،
همسایه ها و خلاصه از هر کسی که می شناخت این سؤال را پرسید
اما جواب را پیدا نکرد تا اینکه یک روز حوالی ظهر که طبق معمول هر روز به دستور پدرش ،
باید پیراشکی های داغی را که مادر در خانه درست می کرد به دست او می رساند ،
حدود ۲۰ پیراشکی توی سینی گذاشت و کنار ساحل به سوی دکه ی پدرش راه افتاد
که ناگهان چشمش به مردی افتاد که کنار آب نشسته بود
" السی " که خبر نداشت آن مرد یک دله دزد است ،
به سویش رفت و از او پرسید : "چگونه می توان پری دریایی شد ؟ "
مرد دزد وقتی چشمش به پیراشکی ها افتاد ، فکری به سرش زد و
نقطه ای را در فاصله صد متری - داخل دریا - به " السی " نشان داد
و گفت : " تو باید تا آنجا شناکنان بروی و از کف دریا که عمقش فقط یک متر است ،
پنج تا صدف برداری و بیاوری اینجا تا من راز پری دریایی شدن را به تو بگویم . "
دختر بینوا با خوشحالی سینی پیراشکی ها را به دست مرد دزد سپرد و
به آب زد و صد متر را شنا کرد و هر طوری بود از کف دریا پنج صدف پیدا کرد
و راه رفته را برگشت اما وقتی مرد را ندید تازه فهمید کلک خورده است !
لذا در حالی که گریه می کرد نگاهی به صدفها انداخت که ناگهان دید داخل یکی از صدفها ،
مرواردیدی درشت و درخشان وجود دارد !
" السی " معطل نکرد و با سرعت به طرف دکه ی پدرش دوید ...
آری ، دخترک شاید نمی دانست چگونه می توان پری دریایی شد ،
اما خوب می دانست که قیمت آن مروارید برابر است با
قیمت تمام مغازه هایی که در ساحل دریا قرار دارد !